سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنده و شیدا منم

سالک رویای من

 

راکد وتنها منم

تیشه فرهادی و

کوه غم اکنون منم 

ساحل و دریا تویی

مالک غمها منم 

مرگ جانفرسای من

عاشق و رسوا منم

در نیایش راز من

بنده و شیدا منم


» نظر

عشقت حقیقی باد و قلبت دور از هوس

عشق در ابتدای خلقت موجودات متولد شد، درست میلیون‌ها سال پیش؛ همراه با آفرینش آدم و حوا! 

 

در آن هنگام کودکی بیش نبود و پاک‌ترین احساس در این زمین خاکی بود! خدا را عاشق آدم کرد،  آدم را عاشق حوا و حوا نیز عاشق فرزندانش بود و این چرخه ادامه داشت، در آن هنگام عشق، معصومیتش بی حد و غایت بود و لطافت و سادگی را می‌شد از صد فرسخی او بی هیچ تلاشی حس کرد و لبخندی ملیح به لب نشاند؛ کمی که بزرگ‌تر شد و به سن جوانی رسید، زیبایی بی‌نهایتی به خود گرفته بود و دل‌ربودن برایش بسیار آسان گشته بود، درست مثل قبل با طراوت و شاد بود. 

 

 روزگار می‌گذشت و عشق هم می‌گذراند، دنیا زیبا بود، با عشق بسیار دیدنی و خواستنی بود، روزها با شیرینی عشق و شب‌ها با امید عشق سر بر بالین می‌نهادند، احساس شادی با او همراه گشته بود و حماسه‌انگیز شده بودند، لیکن بعدها دیگر عشق آن شور قبلی خود را نداشت، زیبایی، طراوت و سرزندگی‌اش را از دست داده بود و هیچ کس کوچکترین توجه‌ای به او نداشت، دیگر نمی‌شد با دیدن او تبسم به جا آورد؛ شادی نیز او را رها کرد و رفت. روزگار او را پیر و سالخورده ساخته بود، شاید می‌توان گفت مخلوقات او را پیر کرده بودند با بی‌مهری‌ها و بی‌حرمتی‌هایشان به او... 

 

خلاصه عشق بی ‌کس و تنها شده بود و تنها مونس او تنهایی و غم گشته بود، این سه حس دردناک با هم خیلی یکدست شده بودند گویی نمی‌توانستیم آنها را جدا از هم ببینیم، عده‌ای از آدمیان هنوز سراغ عشق را می‌گرفتند و در راه او بودند، هر چند عشق خیلی دردناک و اندوهگین شده بود و حتی جدایی و تنهایی نیز همراه او بودند ولی آن عاشقان هنوز طرفداران پر و پا قرص عشق بودند و او را می‌پرستیدند اما کم‌کم آنها هم از عشق دل بریدند و آب پاکی را روی دستش ریختند! آخر هم که دیگر در سراسر سرزمین‌ها و جهان حتی یک‌نفر هم سراغی از عشق نگرفت، عشق بیماری شدیدی گرفت و زمین‌گیر شد. 

 

یاران و دو همدم همیشگی او یعنی غم و تنهایی در آخرین لحظات نیز با عشق همراه بودند،  او را دلداری و تسکین می‌دادند، با غمی که می‌تواند باز حس کند و با تنهایی ابدی که می‌توانست داشته باشد می‌خواستند به او امید بدهند، بیچاره غم و تنهایی نمی‌دانستند که عشق از این احساس‌ها خسته شده است و دلش دیگر تحمل این‌ها را ندارد، در آخرین ثانیه‌ها عشق برای دلگرمی دوستانش تبسمی زد و چشمانش را فرو بست، تبسمی هر چند تلخ... چشمانش را که بست قطره‌ای اشک از چشمانش سر خورد و غلتید،  عشق دیگر چشمانش را باز نکرد. 

 

غم و تنهایی شیون و زاری پیشه کردند برای دوست قدیمی‌شان، بعد از آن جای عشق را هوس پر کرد، حسی زشت و دلخراش ولی جالبی‌اش این بود که طرفدارانش بسیار انبوه و زیاد بودند! 

 

برایش سر و دست می‌شکستند و گویی انگار که دیگر حسی فراگیر شده بود و همگان به آن مبتلا گشته بودند، به راستی که دنیا غرق در کثیفی شده بود و این این حال ادامه داشت، عشقِ دلربا دیگر مرده بود و نبود، نبود که دل عاشقان را به خود مبتلا کند، نبود که زیبایی و دلربایی به معشوقه‌ها ببخشد؛ او نبود و این نبودن دردناک‌تر از غم و اندوهی بود که گاه به عاشقان تسلیم می‌کرد، او دیگر به افسانه‌ای تبدیل شده بود که او را فقط در داستان‌ها و کتاب‌های قصه می‌توانست یافت.

 

کم‌کم هوس نیز دستش رو شد و دیگر طرفدارانش را از دست داد، او دیگر نمی‌توانست مثل قبل دیگران را فریب دهد ولی او مثل عشق پاک نبود! برای همین از قدرت دست نکشید و نقشه‌ی جدیدی کشید، او با نام ?عشق?ظاهر می‌شد و کارش را راه می‌انداخت، آری او بسیار پلید بود که نام مقدس و پاک عشق را خار می‌کرد، بر خلاف عشق، هوس دوستان زیادی داشت، فساد، جهل، فریب، حیله و نیرنگ، دروغ و زشتی از جمله یاران او بودند.

 

بعدها خدا معجزه را مامور کرد برای ماموریتی بسیار مهم و حیاتی! معجزه گاهی که می‌دید بعضی از افراد هنوز در این دنیای کثیف پاک و بی‌ریا هستند روحِ مرده‌ی عشق را احضار می‌کرد و فرد را به او معرفی می‌نمود.

 

دنیا بهتر از قبل شد، چون حداقل بعضی از عشق‌ها واقعی و حقیقی بودند، همانگونه زیبا، همانگونه دلفریب و جذاب ظاهر می‌شدند، پس تویی که این متن را خواندی بدان که عشق زیباست، عشق بسیار پاک و بی‌ریاست و گناه در آن جایی ندارد، پس کسی که قلبت را زیر پا می‌گذارد لیاقت تو را ندارد و تویی که گرفتار عشق دروغین یعنی هوسی، قلب معشوق را مشکن و با عشق دروغین قلبش را تیره و تار ننمای که دنیا دارِ مکافات است و روزی فردی دیگر چشمانت را از عشق دروغینش پر از اشک و اندوه خواهد کرد...

 

عشقت حقیقی باد و قلبت دور از هوس!

 


» نظر

باغ نارنج و دم عصر و دو فنجان چایی

باغ نارنج و دم عصر و دو فنجان چایی 
دست از دور تکان می دهی و می آیی 

رقص باد است میان تنت و پیرهنت 
چه مراعات نظیری ست، به این زیبایی؟!

دست برده ست خداوند به گیسوی تو و 
آفریده ست از آن یک شب استثنایی

دلنشین است چون آمیختن برکه و ماه 
لمس آغوش تو در بحبوحه ی تنهایی
 
  نرو تا عشق فروکش نکند ,کم نشود
باش و پروا نکن از این همه بی پروایی 

کوچه غوغا شده از معرکه ی گنجشکان 
شک ندارم که تو سرکرده ی این بَلوایی

شاعر ؟

 


» نظر

دوستت دارم ولی تقدیر چیز دیگری است

دوستت دارم ولی تقدیر چیز دیگری است
خواب می بینم تو را،تعبیر چیز دیگری است 
.
در خیابان بار ها می بینمت، از راه دور
پیشتر می آیم و تصویر چیز دیگری است
.
کوه بودم، دوریت کاه از وجودم ساخته
در قفس افتادن یک شیر چیز دیگری است 
.
عاشقی طعم خوشی دارد ولی دور از فراق
با جدایی بی گمان تاثیر چیز دیگری است 
.
حرف بسیار است اما فرق دارد شعر من 
شرح حال یک جوان پیر چیز دیگری است 

فرزاد نظافتی

 


» نظر