کتاب «الف ـ با»ی نویسندگی ـ قسمت چهارم
چرا نوشتن برایمان سخت است ؟
آیا هیچگاه این سوال را از خود کردهایم؟...
لابد لحظات زیادی در خود سراغ داریم که با خواندن نوشتهیی، شنیدن خبری، نیوشیدن شعری، دیدن فیلم یا تصویری، تحت تأثیر قرار گرفتن از حادثهیی و... خواستهایم، دست به قلم برده و بازتابهای عاطفی و احساسی خود را ـ چه تلخ یا شیرین ـ ثبت نماییم.
...آیا اینطور نیست؟ [تا اینجا با هم اشتراک نظر داریم]... اما هنگامی که اراده کردهایم نوشتن بیاغازیم، مدتها ـ در تنهایی ـ روی صفحهی کاغذ خم شده و ته مدادمان را جویده، یا سر خودکارمان را از بس به دندان ساییدهایم کج و کوله شده و مجبور شدهایم آن را دور بیندازیم؛ بعد از ساعتی خسته و درمانده، نومید و تلخاندیش، احساس کردهایم در ابتدای راه، به دیواری قطور و نفوذناپذیر برخورده و بگونهیی خودبخودی نتیجه گرفتهایم نوشتن کار ما نیست. بدتر این که ـ برای اثبات این باورـ خیال خود را راحت کرده و پیش خود گفتهایم نویسندگی استعدادی خدادادی است و ما از آن بیبهرهایم...
تعارف نکنیم، کدام از ما اینگونه میاندیشیم؟
براستی مشکل کجاست؟ آیا من و شما استعداد نویسندگی نداریم و نوشتن، یک امر فراتخصصی است و فقط دردانهها، از دماغ فیل افتادهها، نظر کردهها، خواص، «از ما بهتران!» و آنهایی که ژنهای ویژه دارند میتوانند این کار را بکنند؟ یا اینکه اگر نخواهیم سر خودمان کلاه بگذاریم، قبل از اینکه مشکل در فن و فنون نویسندگی باشد، در این بوده که حرفی برای گفتن و پیامی برای انتقال به مخاطبِ خود نداشتهایم؟
به عبارت سادهتر:
آیا حرفی نداشته و خواستهایم فقط چیزی نوشته باشیم، یا حرفی داشته و نتوانستهایم، بنویسیم؟
***
...
بایدانتخاب کنیم. [چه جملهی متناقضی!] اما انتخاب هر یک از این دو تابلو سرنوشت آیندهی بحث ما را تعیین میکند.
امیدوارم سوال را جدی گرفته و در مورد آن به اندازهی کافی غور کرده باشید.
جواب:
ـ با هم بی ریا باشیم. میدانم اگر بخواهیم بدون اندیشه و در لایههای سطحی ذهن به این سوال پاسخ دهیم، با قیافهیی حق به جانب خواهیم گفت: حرفی داشتم ولی نتوانستم، آن را روی کاغذ بیاورم.
***
جوابی که باید داد این نیست. زبردستترین نویسنده، اگر روزی حرفی برای گفتن نداشته باشد، آن روز نخواهد توانست، چیزی بنویسد. نوشتن و نویسندگی، پیش از آن که در کنار هم قرار دادن کلمات زیبا و جملات شکیل باشد، انتقال احساس یا پیامی در قالب کلمه و عبارت است.
شما هر چند بلورساز قهاری باشید و انواع و اقسام تُنگها وشیشههای بلورین را با انگشتان ظرافتشناس خود، خلق نمایید، اما اگر آنها فاقد قطرهیی آب باشند؛ تا تشنهیی در آستانهی مرگ را ـ در بیابانی سوزان ـ نجات بخشند به چه کار میآیند؟
آیا ضرب المثل «آفتابه لگن هفت تا، شام و نهار هیچی» را شنیدهاید؟
***
برمیگردیم به مثال قبلی، اگر کسی بادیهیی گلین، کج و معوج و بد قواره، ولی پر از آب زلال و گوارا، در کف شما بفشرد تا به دردمندی تشنه برسانید، قبول نخواهید کرد و خواهید گفت: «تا درآبگینهی نازک مینیاتورنقش نباشد، نمیپذیرم؟...» آیا این کار را میکنید؟ طبعا، نه.
بگذریم که اگر روزگاری یکی آمد و در خوشتراش ترین ظرف بلور، خنکای زلالِ آب به شما ارزانی داشت، ازاو بگیرید و نهایت امتنان را در حقش بهعمل آورید، اما هرگز فراموش نکنید، «هدف، آب است نه قاب. مقصود حرفاست، نه ظرف».
اگر تا بحال قانع نشدهاید، مثال دیگری میزنم:
چرا به طور معمول ادیبان، اساتید ادب و زبان دانان رسمی، شاعر و نویسنده نمیشوند به عکس شاعران و نویسندهها اغلب از جایی میجوشند که ممکن است، دستور زبان معمولی را هم بلد نباشند. داشتهایم شاعری در سبک هندی (پیچیدهترین سبک شعر فارسی) شعر سروده و بیسواد بوده است.
سبکها و شیوههای نوین، اغلب بیرون از مجامع رسمی و آکادمیها عرضاندام میکنند؛ خود را جا میاندازند، سپس رفته رفته به آن مجامع راه پیدا کرده یا از سوی آنها پذیرفته میشوند.
اگر یک نوآموز نویسندگی منتظر بماند همهی راز و رمزهای موجود در انواع سبکهای نثر فارسی را بشناسد؛ عقل کل دستور زبان فارسی گردد و همهی قوانین زبانشناسی را بداند، سپس کار نوشتن را بیاغازد، باید گفت که عمراو کفاف این همه را نمیدهد، باید چشم امید به آیندگان داشته باشد.
عمد دارم این موضوع را به صورتی غلوآمیز بزرگنمایی کرده و بسط دهم، تا در آغاز مسیر از یک پیچ تعیینکننده، عبور کنیم.
به احتمال زیاد شنیدهاید، ادیبی به عارف قزوینی مراجعه میکند و میگوید:
ـ تو چکار میکنی که شعر میگویی؟ من یکروز تمام وقتم را صرف کردم ولی نتوانستم به جز یک بیت بگویم.
عارف تکبیتی آن ادیب را میخواند و میبیند، چیز قابلی نیست؛ خود تکمیلش میکند و میگوید:
ـ شاعری کار دل است.
***
نویسندگی نیز کار دل است
ناتوانی در امر نوشتن، ناشی از این نیست که ما به اندازهی کافی کلمات قشنگ بلد نیستیم، یا به قدر کافی نمیتوانیم، جملات زیبا ردیف کنیم. بلکه مشکل در این است که «نمیدانیم چه میخواهیم بنویسیم».
اگر از آنچه میخواهیم بنویسیم، تصویر روشنی در ذهن ما باشد و به اندازهی لازم با آن درآمیخته باشیم، دیگر نوشتنش کاری ساده است.
هنگام که فواره، خون آب را به ارتفاع برساند، ما در مییابیم که حوض در حال جوشش است. هر چه حوض بیشتر بجوشد، آبِ تازه، بیشتر از کنارههای آن سرریزمیشود و جریان مییابد، اما وقتی حوض خالیست، آیا میشود به گردشِ سرخِ ماهیها و انعکاسِ شاخهی سبز درختان ـ در بازی زلالِ آب ـ اندیشید و انتظار بلوغ زیبایی را داشت؟
مثال دیگر: کوزه، وقتی سرشارِ آب است، ناگزیر از بدنه اش به بیرون میتراود. یعنی خود، خود را جار میزند. در کوزهی فاقد آب، تنها زوزهی اضطرابآور و ملالانگیز باد پژواک میاندازد.
ممکن است بگویید همیشه اینطوری نیست؛ باشد. ما هم نمیخواهیم یکطرفه به قاضی برویم، در دنیایی که زندگی میکنیم، پدیدهها در ارتباط تنگاتنگ با هم هستند و روی هم تأثیر میگذارند. هستند کسانی که دریایی از علوم و اطلاعات را یدک میکشند، ولی آنگاه که پای انتقال آن به میان کشیده میشود، دریغ! از جملهیی که بنویسند و واحسرتا! از کلامی که بر لب برانند!
آنان یا شیوهی برقراری ارتباط با مخاطب خود را نیاموخته؛ یا مطالبی که اندوختهاند، فقط بر ذهنشان سنگینی میکند، با تمامیتشان در نیامیخته و به حس تبدیل نشده است.
***
ما اگر بدانیم، چه میخواهیم بنویسیم، باقی دیگر، کسب کردنی است، مانند استعداد جاری شدن، که از بدو خلقت در طینت آب وجود داشته، یا قابلیت پرواز در کرکهای هنوز به پر و بال تبدیل نشدهی یک جوجهی تازه از تخم در آمده. آری،کافیست، روش ایجاد ارتباط بین دل و زبان «در سخنرانی» و دل و قلم «در نویسندگی» را بیاموزیم و بدون حاشیه روی و پرداختن به جزئیات نالازم و ناکارآ، سراغ اصل مطلب برویم؛ یعنی همان را که حس میکنیم، به جامهی کلمه در آوریم.
قلم، اگر با دل در رابطه باشد و حرف او [عمد دارم که بگویم «او» و نه «آن»] را بزندـ مانند عسلی که آن را از پرویزن عبور داده و از موم، خار و خاشاک و بقایای بدن زنبورش پالوده باشندـ روان و سیال، بر کاغذ جاری خواهد شد. برعکس، اگر ندانیم، چه میخواهیم بنویسیم، یا بدتر از آن حرفی برای گفتن نداشته باشیم، واژهها از ما خواهند گریخت و چسب نخواهند داشت.
نمیتوان برای نویسنده شدن، لیستی از کلمات قشنگ را از سفینهها و فرهنگها فرا گرد آورد وـ طی یک تلاش طاقت فرساـ به زور در قفس سپید کاغذ زندانی کرد، سپس به عنوان نوشتهیی فاخر به خورد سایرین داد. این زیبایان زنجیری، در نخستین فرصت ممکن خواهند گریخت.
آنگونه که خانهیی ساخته شده از شنِ مرطوب بر کنارهی دریا، قابل سکونت نیست و با اولین وزش شدید باد و یورش امواج در هم خواهد ریخت، نوشتهیی تف چسبان و باسمهیی نیز، خود، خود را افشا خواهد کرد.
چنین نوشتهیی ـ قبل از هر چیزـ بیروح، منجمد و فاقد خون و جوشش خواهد بود؛ زیرا نویسندهاش ـ که خالقاش بوده ـ پارههایی از جگر خود را در آن به ودیعت ننهاده و از روحش در آن ندمیده است. [بگویم و خود را خلاص کنم]: «شیادی بوده که خواسته با قداست کلمات معامله کند و با دستکاری در عمرمایه و آثار دیگران، از احساس کاذب افتخار برخوردار گردد؛ که ما را این شایسته نیست».
حتما در حکایتهای بهارستان جامی شنیدهاید که:
شاعری پیش صاحب بن عباد قصیدهیی آورد؛ هر بیت از دیوانی و هر معنی زادهی سخندانی. صاحب گفت:
« از برای ما عجب قطار شتران آوردهیی که اگر کسی مهارشان بگشاید، هر یک به گلهی دیگر گراید!».
ع. طارق
کلمات کلیدی :
» نظر